سلام من برگشتم
چهار روز اندازه ی یه ماه طولانی خیلی طولانی و عزاب اور گذشت .
همیشه دلم میخاست برم مسافرت .برم دریا .فک می کردم اگر طبیعت رو ببینم اگر دشت های خلوت و درخت و کوه و دریا رو ببینم به وجد می یام .حال و هوام عوض می شه و شاید روحم ارامش پیدا کنه .هیچ وقت نمی دونستم که مسافرت ممکنه سوهان روح باشه .
دقیقا کلمه ی مناسب مسافرت ما این بود سوهان روح دیشب از حرص نتونستم خودمو نگه دارم بالاخره فرصتی پیدا کردم تا گریه کنم .
حالا که تو خونه ام .هه حتی خونه هم همچین خونه ای نیست که حدالقل بگم اره اخیش خونه ارامش .ولی حدالقلش اینکه خونه م یتونم خلوت خودم رو داشته باشم .قایمکی های خودم .
انقدر تو این چهار روز حرص خوردیم .زینب بیشتر از من .انقدر رص خوردیم که دندونام درد م یکنه .
اینکه می گن باید با یه ادم خوش سفر بری مسافرت عین حقیقته .مسافرتی که با دوتا دنگوز و لجباز و نفهم و بی ادب و بی شعور و بی فرهنگ و عوضی و با هرچی صفات بد که یه جا فقط تو ایناس .به درد نمی خوره
…وای وای وای اصلا فقط می خاستم سرمو بکوبونم به دیوار از دستشون انقدر چندشن .همینجور داشتم حرص میخوردم دیدم یه جا نوشته نیکی کردن به پدر و مادر یعنی تف به قبر پدر پدر مادر من .تف .تو هواپیما فقط ارزوی مرگ می کردم .
شب تو هتل داشتم فکر می کردم پاشم برم خودمو از پشت بوم پرت کنم پایین بمیرم خلاص شم .ینی واقعا می میرم اگه این کارو بکنم حتی اگه یه ذره جربزه داشتم و به دردسری که ممکن بود زینب بکشه فکر نمی کردم این کارو انجام می دادم .انقدر ناراحت و عصبانی بودم .
از وقتی که خودمو شناختم و فهمیدم تو چه جور خانواده ای هستم تو این جور مواقع همیشه ارزوی مرگ میکردم .این همه مدت فقط ارزوی مرگ داشتم .هیچ وقت زندگی نکردیم هیچ وقت از زندگی کردن با همچین خانواده ای تو یه همچین شرایط سختی راضی نبودیم .هیچ کدوم از ما دخترا .
حتی شاید امیر .
تمام عمرم هدر شده اس .تمام عمر خاهرام که الان اینجا با من دارن این شرایط سخت رو معلوم نیست به چه امیدی تحمل می کنن
تمام عمرم قبل از این ساعت و بعد از اینها .
هیچ وقت به معنای واقعی خوشحال و شاد نبودم .هیچ وقت شادیمون ماندگار نبوده .
همیشه سعی می کردم جنبه های خوب پدر و مادر داشتن و جنبه های خوب بابامو ببینم و منفی بهش نگاه نکنم سعی می کردم بهش محبت کنم .ولی تا می خام بیام مثبت فکر کنم همون لحظه یه حرفی می زنه یه چیزی می گه که کل همه ی فکرامو نقضشون می کنه جوری که دیگه جایی تو مغزم و تو قلبم برای اینکه ذره ای امید توش باقی بمونه برای دوس داشتنش و برای اینکه بگم چقدر خوب که همچین بابایی دارم .هیچ وقت نزاشته بمونه .
هیچ وقت .
تو تمام زندگیم تو این مدتی که خودم رو شناختم بیشتر و بیشتر ،هیچ وقت نشده از دوریش و از مریضی ایش ناراحت بشم اون موقعی که رفته بود برای عمل پروستاتش عین احمقا داشت وصیت می کرد من تو سینما داشتم فیلم خنده دار می دیدم و به کونم نبود که بابام تو اتاق عمله .وقتی اومد تو خونه م یخاستم مثلا نشون بدم که اره چقدر خوب که اومدی خونه جای اینکه از استقبالم ،استقبال کنه .به فکر پارک ماشین امیر بود اصلا بهم دست هم نداد .
همون لحظه ارزو کردم کاش هیچ وقت برنمی گشت .
تو تمام دقیقه های مسافرت وقت یسوار ماشین بودیم ارزو می کردم که یه کامیون بهمون بزنه بمیریم .همه با هم .ولی حتی شانس مردن هم نداریم .حتی مرگ هم مارو پس می زنه .
تو مسافرت فهمیدم که دیگه باید دنبال کار بگردم چون دیگه تحمل دیدن ریختو و قیافه ی مامانه عوضیو فتنه رو ندارم .
باید زینب رو هم تشویق کنم که بیاد و دنبال کار بگرده .
کنکور هم ریدم بهش محموداباد قبول شدم ،انتخاب اخر .
مبینا مردود شده .اون بهم خبر داد که جواب کنکور اومده من تو مسافرخونه ی کثیف و چندش سرعین نشسته بودم داشتم حرص می خوردم و با موبایلم ور م یرفتم که دیدم تلگرام داد .عکسی که قبلا بهش داده بودم از جواب کنکورم رو داشت وگرنه نمی تونستم نگاه کنم جواب رو .هیچی دیگه .دیدم .به کونمم نبود و نیست که قبول نشدم .
دیگه برام از اهمیت افتاده .
همون شب دیدم نعیمه اس داده .بعد این همه مدت م یخاست ببینه من کنکور قبول شدم یا نه .منم شماره اشو بلاک کردم .خوبه که همچین امکانی داره ایفون .
ازش بدم می یاد دیگه .بعد این همه مدت اس داده که ببینه من قبول شدم یا نه یکی نیست بگه به تو چه
میخام ناخونامو بگیرم و بشینم سریال دیدنمون رو شروع کنم .
دلم برای سریال دیدن تنگ شده .
سریال دیدن باعث می شه که ارامش پیدا کنم .
خیلی خسته ام .همون بهتر که زهرا نیومد .وگرنه مرخصی ایش هدر می شد زهرمارش می شد .
�